کودکیهای رفته با کاغذپران
ما کاوه آهنگر را کشتیم و با ترویج تعصب و قومگرایی، ضحاک را از خواب بیدار کردیم و اسبش را زین. ما هر روز از سرمان به مارهای روی دوش ضحاک غذا دادیم.
کودکیهای ما کجاست. در کدام تابستان کودکیمان را جا گذاشتیم. در کدامین تابستان کودکیمان را به نخ کاغذپران بستیم و به بادهای جنوبی و شرقی و شمالی و غربی اعتماد کردیم و آن را به وعده رسیدن با بارانهای پاییز به آسمان فرستادیم. در کدامین بازی کودکی جا گذاشتیم آرزوهایمان را. کدام بازی کودکی را جدی گرفتیم که عاقبتش جنگ شد؟
کودکی ما کجاست؟ با کدام میراث پدر معاوضه کردیمش. پدر که جز جنگ و گلوله و سفر برایمان به یادگار نگذاشت!
از شما میپرسم بزرگتر ها! کودکی ما کجاست. من همان کودک دیروزم که سنم به سرعت انفجار و گلوله و انتحار بزرگ شد! ما همان کودکان مهاجرت و جنگ و گلوله هستیم.
کاغذپرانها با «اف شانزده»(F16) برگشت. عروسک کودکیمان، هرچه آوار ریخت بر سرش با چشمهای باز زنده ماند. توپ-دنده هایمان به «استینگر» تبدیل شد و توپ فوتبال مان، به سر همبازی کودکیمان!
جنگ میراث ناخواسته ما بود؛ میراثی که به اجبار قبولش کردیم و انگار قرار است به کودکان خودمان برسد.
قصه اینجاست که بیشترین تلفات جنگ از کودکان است، آنان کودکیشان را به سرعت گلوله میگذرانند. کودکی که قومی جز فراموشی ندارند. کودکانی که امروز در جلالآباد مثل خواهرشان تبسم طعم جنگ را چشیدند. کودکانی در جلالآباد که مثل کودک شش ساله تجاوز شدهای در بدخشان، طعم جنگ را چشیدند.
ما با دشمنی روبرو شدهایم که به هیچچیز رحم نمیکند. دشمنی که از ناتوانی ماست، دشمنی که ضمیر ناخودآگاه تعصب پنهان شده در لایه لایه ذهنهای جنگ زده ماست. اگر بازی تعصب و قومگرایی دوباره زنده نمیشد، دشمنی به وجود نمیآمد. «ضحاک ماردوش» این روزهای افغانستان، حاصل قتل «کاوه آهنگر» در روحیه و در داستانهای بچهگی ماست. ما کاوه آهنگر را کشتیم و با ترویج تعصب و قومگرایی، ضحاک را از خواب بیدار کردیم و اسبش را زین. ما هر روز از سرمان به مارهای روی دوش ضحاک غذا دادیم.
۱:
میخواستم شاعر کودکان بشوم
دوست داشتم برای کودکان
شعری از کاغذپران و باغچه و عروسک و فوتبال و «توپ-دنده» بنویسم
میخواستم کودک بمانم
بزرگترین آرزویم، بالا رفتن از درخت باشد
میخواستم شاعر کودکان بمانم
از کلمه و انجیر و تابستان بگویم
از برف و آدمک و بهار
میخواستم اما،
بهار فصل خوبی برای کودکان نبود
البته
میشود انجیر و تابستان و گلوله را برداشت
میشود برف و آدمک و جنگ را
اما بهاری دیگر نمیرویید
عروسکها
هیچشب و روزی نمیخوابند
کاغذپرانها حالا موشک میبارند
در باغچه بچه همسایه خوابیده
فوتبال هم مزه گلوله میدهد
میخواستم شاعر کودکان بشوم
کودک شدم اما،
بازی جنگ
برندهای ندارد در سرزمین من
از درختی اگر بالا روم
۲:
تو فرزند خوانده جنگی
کودک اشتباههای خوشبخت
سهم تو از انفجار کیک و کلوچه با طعم باروت است
که گفته جنگ گریه میکند؟
من دیدم پیر مردی از فرط لبخند منفجر شد
و شاید هم «بریالی»
خواب طیارهها را نبیند
اگر از خواب بلند شود
دیگر ساختمانی را نسازد
خبر کوتاهی نوشتهام
این کودک
از دود انفجار بیرون آمده
و به زنده ماندن من و تو
عجیب خیره است
۳:
حاشیه آرام جنگ را
سیگار دود کردیم
طیارهها که ابر میساختند
کودکان در پناهگاه خوابیده بودند
درختها که «کلاشنیکوف» میزاییدند
گلولهها با گندم میرویید
مادر که دعا میخواند
لوله تفنگ میلرزید
کودک که خواب بود
دیکتاتورها
صبحانه میخوردند
کودک که بیدار شد
تلویزیونها خاموش بودند
فرمانده که فرمان شلیک داد
درختها شاتوت میباریدند
خبر تازه دیگری آمده
جنگ
سیگار دیگری روشن کرده
ضحاک و کاوه آهنگر دو اسطوره آریایی هستند
بریالی، اسم پشتو است به معنی کامران
عروسک در گویش ایرانی فارسی به «گُدی» گفته میشود
جلالآباد مرکز استان ننگرهار در شرق افغانستان است
در افغانستان به بادبادک، کاغذپران میگویند