آیینه کربلا
رشته روایت، فتوت و جوانمردیست، رسمی که با جمعیت فتیان رسول اکرم شروع شد و با حدیث «لا فتا» که هیچ جوانمردی چون علی نیست، اوج میگیرد سپس او داستان کربلا را صحنه نمایش فتوت میداند چرا که فتیان، بنایشان دستگیری از مظلوم و مبارزه با ظلم و دفع زشتیهای رفتاری و اخلاقی جامعه است.
ویژه محرم
رکنالدین اوحدی مراغهای (۶۷۳-۷۳۸ قمری) عارف و شاعر پارسیگوی ایرانی و معاصر ایلخان مغول سلطان ابوسعید است. او در شهرستان مراغه زاده شد و آرامگاه وی نیز در همان شهر است. پدرش از اهالی اصفهان بود و خود او نیز مدتی در اصفهان اقامت داشت و به همین دلیل نامش اوحدی اصفهانی نیز ذکر شده است. در حال حاضر یک موزیم دایمی از آثار ایلخانی یا شاید کامل ترین موزیم دوره ایلخانی به شمول آثار رصد خانه معروف مراغه، در مقبرهٔ اوحدی در مراغه دایر میباشد. اوحدی درین قصیده که منقبت حسین نام دارد، ضمن رعایت آداب چکامه سرایی، روایت ارادتش را به خاندان پیامبر و به خصوص حسین بن علی علیه السلام با زیباترین شکل بیان میکند، روایت با قصه کربلا و شهادت شروع و با تبرک تربت ادامه مییابد. رشته روایت، فتوت و جوانمردیست، رسمی که با جمعیت فتیان رسول اکرم شروع شد و با حدیث «لا فتا» که هیچ جوانمردی چون علی نیست، اوج میگیرد سپس او داستان کربلا را صحنه نمایش فتوت میداند چرا که فتیان، بنایشان دستگیری از مظلوم و مبارزه با ظلم و دفع زشتیهای رفتاری و اخلاقی جامعه است. همین طور او قصه حضرت یوسف را چون تلمیحی از نابرادری استفاده میکند، اما پیراهن حسین و یارانش برای قرنها، شفابخشِ دیده عاشقان میشود و نماد عدالت و فتوت.
از آثار او میتوان به دیوان اشعار، منطقالعشاق (کتابی مثال زدنی از نامه نگاری عاشق و معشوقی فرضی و درباره عشق) و جام جم، نام برد.
این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟
این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟
یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟
ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟
یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟
ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟
ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟
ای جسم، خاک شو که بیابان محنتست
وی چشم! آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟
ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی به راستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست
کو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه میشود این درد سینه سوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بیدواست
کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست
زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست
ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجلههاست
آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!
در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست
شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیزو بیوفاست
از بهر کشتن تو به کشتن یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست
فرزند بر عداوت آبا پراگند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟
گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند
وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد
این عود زر نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود
نشکفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روی به زر در گرفتهایم
وین زرفشانی ارچه برویست بیریاست
روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست
تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسههای چشم
زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بینواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل
وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست
چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی
مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک
پایم نمیرود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست
بخش دوم/ ۳۰