ترجمهدسته بندی نشده

من قربانی می‌شوم؛ دختران گم‌شده و فروخته‌شده افغانستان – بخش دوم  

عالم گل که در کنار شوهرش خمیده نشسته است، لباس سیاه پوشیده و حجابی به رنگ سبز تیره دور سرش پیچیده است. دستانش می‌لرزد در حالی که موبایلی را که عکس دختر فوت شده‌اش را نشان می‌دهد در دست دارد.

کودک همسری، نبود آموزش و پرورش، ناامیدی مالی – یک سال پسا-تسلط طالبان، آینده زنان و دختران چه خواهد شد؟

«نگران دخترانم هستم»

فامیل کوچک جمشیدی خانه حقیرانه‌ای در گازرگاه هرات دارد. خواجه عبدل در حالی که پاهایش را روی هم قرار داد و دستانش به هم گره خورده روی زمین می‌نشیند.

او می‌گوید: «ما از طا-لبان انصاف می‌خواهیم، اما هر آنچه در شریعت مقرر شده باشد، آن را به عنوان عدالت می‌پذیریم. ما فقط می خواهیم قاتل را پیدا کنیم».

او همچنین پیشنهاد داده است در صورتی که دادگاه‌های اسلامی تشخیص دهند، قاتل دخترش به اشد مجازات محکوم شود – حتی اگر آن‌ها اکنون عزادار شده‌اند، زیرا مقامات پولیس محلی این پرونده را مختومه اعلان کرده است.

عالم گل که در کنار شوهرش خمیده نشسته است، لباس سیاه پوشیده و حجابی به رنگ سبز تیره دور سرش پیچیده است. دستانش می‌لرزد در حالی که موبایلی را که عکس دختر فوت شده‌اش را نشان می‌دهد در دست دارد.

وقتی آخرین باری که صحبت کردند به یاد می‌آورد، اشکش جاری می‌شود. چهار روز قبل از مرگ دخترش با او صحبت کرده است. مشکلات آشکاری در رابطه با خانواده جدیدش وجود داشت، اما او در مورد جزییات آن اشاره‌ای نکرد.

مادرش می‌گوید: «عزیز گل باهوش و خوش برخورد بود. در یک مکتب دخترانه درس خواند. علاقمند بود که افسر پولیس شود».

عالم گل که هرگز مکتب نرفته با تأکید بر این ایده که دخترانش می‌توانستند زندگی متفاوتی داشته باشند، می‌گوید: «سخت‌ترین چیز برای او در مورد ازدواج، ترک مکتب بود. او عاشق درس خواندن بود. کاش می‌توانستند در دنیایی متفاوت از دنیایی که من می‌شناسم زندگی کنند. اینجا در افغانستان سخت است».

این خانواده همچنین برای زنده ماندن به جهیزیه عزیز گل که مبلغ ۳ هزار و ۵۰۰ دالر می‌شود، نیاز داشت. مردان خانواده جمشیدی از زمانی که به هرات نقل مکان کرده‌اند، در بخش ساختمان‌سازی کار می‌کنند، اما کار ثابتی نبود و با مشکلات اقتصادی زیادی مواجه شده‌اند.

عالم گل به دختران نوجوان باقی مانده‌اش که در خانه کوچک‌شان کنارش نشسته‌اند، نگاه می‌کند و آه سنگینی می‌کشد. دو تا از خواهران عزیز گل با دیدن عکس‌های او، گریه می‌کنند. وقتی در مورد آینده آن‌ها سوال می‌شود، عالم گل می‌ترسد. با توجه به شرایط اقتصادی آن‌ها، او می‌داند که دختران شان باید ازدواج کند، اما تصور داغ دیگر وحشتناک است.

«من نگران دخترانم هستم و از این‌که دیگران را از دست بدهم، می‌ترسم. تجربه دفن دختر برای هر مادری سنگین است».

کودک فروشی و کودک‌همسری

در افغانستان، زنان و دختران ده‌ها سال است که با هر تغییر در حکومت، ابعاد جدیدی به چالش‌هایی که با آن‌ها روبرو هستند، می‌افزاید. در دوران رژیم گذشته طا-لبان، زنان تقریباً هیچ آزادی نداشتند. آن‌ها اجازه کار یا رفتن به مکتب را نداشتند. در نظام جمهوری قبلی که در سال ۲۰۰۴ روی کار آمد، زنان بیشتر در زندگی دیده می‌شدند، اما حقوق زنان در مناطق روستایی همچنان متزلزل بود. خشونت خانگی نیز اغلب با فرهنگ محافظه‌کار توجیه می‌شد.

در افغانستان جدید که زیر اداره طا-لبان است، قوانین جدیدی وضع شده که آزادی‌های مربوط به پوشش، آموزش، حق کار و آزادی گشت و گذار را محدود می‌کند. از زمان تصاحب قدرت در سال گذشته، دختران بالاتر از صنف ششم اجازه حضور در مکتب را ندارند. این سنی است که از نظر تاریخی، دختران بیشترین آسیب‌پذیری را در عرصه ازدواج دارند.

فوزیه کوفی معاون پیشین پارلمان افغانستان ماه گذشته به سازمان ملل گفت: «دختران نه ساله به فروش می‌رسند و روزانه دست‌کم یک یا دو زن به دلیل وضعیت فعلی افغانستان به زندگی خود پایان می‌دهند».

نگرانی‌هایی وجود دارد که به نظر نمی‌رسد طا-لبان بر ریشه‌کن کردن ازدواج کودکان متمرکز باشند. بسیاری جنگجویان طا-لبان برای خود دختران زیر سن گرفته‌اند. هبت‌الله آخوندزاده رهبر طا-لبان در ماه دسمبر فرمانی مبنی بر ممنوعیت ازدواج اجباری صادر کرد، اما در آن به کم‌ترین سن برای ازدواج اشاره‌ای نشد. و از صادق عاکف سخنگوی وزارت امر به معروف و نهی از منکر طا-لبان اوایل سال جاری نقل شد که «وقتی دختری به سن بلوغ رسید، می‌توان با او نکاح کرد». بلوغ در دختران معمولا بین سن ۸ تا ۱۳ سالگی اتفاق می‌افتد.

در حالی که اکثر کشورها ۱۸ سالگی را سن بلوغ می‌دانند، بسیاری کشورها به افراد زیر ۱۸ سال اجازه می‌دهند ازدواج کنند.

کودک‌همسری همواره در افغانستان وجود داشته است. اما، گزارش‌های اخیر حاکی از افزایش فروش و ازدواج کودکان است که ناشی از تشدید بحران انسانی پسا- تسلط طا-لبان است. زمانی که طا-لبان در ماه اگست گذشته قدرت را به دست گرفتند، اقتصاد این کشور که وابسته به کمک‌ها بود، در آستانه سقوط بود. سپس جامعه جهانی حدود ۹ میلیارد دالر از دارایی‌های افغانستان را مسدود و تمام کمک‌های مالی را متوقف کرد، زیرا تمایلی به همکاری با طا-لبان نداشت. پیامدهای آن برای کشوری که چندین دهه جنگ و فقر را تجربه کرده، ویرانگر بوده است.

هیدر بار معاون حقوق زنان دیده‌بان حقوق بشر توضیح می‌دهد: «والدین گاهی اوقات دخترشان را وقتی شوهر می‌دهند که نمی‌توانند به او غذا بدهند و فکر می‌کنند که این تنها گزینه برای زنده نگه داشتن خود و دیگر فرزندان‌شان است. محروم شدن دختران از مکتب نیز بی‌سابقه است».

تحقیقات یونیسف نشان می‌دهد که با ممنوعیت دختران از رفتن به مکتب توسط طا-لبان، خطر کودک‌همسری بیشتر شده است. با توجه به این‌که کودک عروس‌ها همچنان قربانی خشونت خانگی، مرگ بر اثر زایمان و خودکشی می‌شوند، بار می‌گوید: «برای رسیدگی به ازدواج کودکان، به فشار پایدار و فوری جامعه جهانی بر طا-لبان جهت بازگشایی مکتب‌ها نیاز است. اما فراتر از آن، باید ساختاری با مشارکت مکتب‌ها و نهادهای دولتی مختلف وجود داشته باشد که جامعه را در مورد آسیب‌ها و خطرات کودک‌همسری آموزش دهد».

«تصمیم خانواده‌ام است»

در حالی که درد پایان غم‌انگیز زندگی عزیز گل برای خانواده‌اش در گازرگاه ادامه دارد، مادر و دختر دیگری در یک کمپ آوارگان داخلی با فاصله ۱۰ کیلومتر (۶ مایل) با تصمیم ناامیدکننده‌ای روبرو هستند.

ریحانه میرزایی ۱۰ ساله با دلهره به مادرش شیما خیره شده است. چشمان بادامی شکلش، زیر نور خورشید که خانه کوچک و غبارآلود شان را بیرون شهر هرات روشن کرده، می‌درخشد. او لباس زرد درخشان و حجاب بنفش روشن گشاد بر تن، لب‌سرین سرخ روشن بر لب و چوری به دست دارد.

رایحانه فقط به یک دلیل این لباس را پوشیده است: او برای ازدواج با پسر کاکای ۲۰ ساله‌اش نامزد شده است. شیما می‌گوید این رسم است که آراسته بمانیم تا دیگران بدانند که نامزد کرده است.

با این حال، شیما نمی‌خواست این قدر زود ریحانه را شوهر بدهد. برنامه این است که به منصور برادر بزرگ‌ترش کمک کند. بعد از اینکه منصور یک سال قبل حادثه تقریباً مرگباری کرد و بستگانش در پرداخت بدهی‌های شفاخانه کمک کردند، شیما به آن‌ها وعده داد. زمان ازدواج نامشخص است، زیرا کسی که او هرگز ندیده در ایران کار می‌کند.

ریحانه شخصیت درخشانی دارد. وقتی از دخترک در مورد آرزوهایش پرسیده می‌شود، چشمانش متحیر می‌شود. او می‌گوید: «من حل مشکلات را دوست دارم، پس می‌خواهم داکتر شوم.» شیما می‌گوید که وقتی ازدواج ‌کند باید مکتب نرود، زیرا سنت است که دختران به جای درس خواندن بر ساختن خانواد‌ه‌اش تمرکز کند.

ریحانه تا حدودی وضعیت خود را درک می‌کند و رویاهای او برای داکتر شدن نابود می‌شود. او می‌گوید: «مهم نیست که خوشحال باشم یا نه. این تصمیم خانواده‌ام است و من می‌خواهم به برادرم کمک کنم».

شیما حتی در حالی که یک نوزاد را در آغوش گرفته است، در سکوت به دومین دختر بزرگش خیره شده است. وقتی به ریحانه و منصور نگاه می‌کند، ابروهایش درهم کشیده می‌شود. منصور با عبوس در کنار خواهر کوچکش می‌نشیند و سرش پایین است.

وضعیت اقتصادی کشور باعث شده تعداد زیاد خانواده‌ها فرزندان خود را مجبور به کار کنند. در ماه می ۲۰۲۱، منصور ۱۳ ساله برای کسب درآمد برای خانواده، زباله جمع‌آوری می‌کرد. او خود را به موتر زباله چسپانده بود که ناگهان موتر وارد یک سرک خامه شد. دستانش از موتر جدا شد، افتاد کف سرک و با موترسایکل تصادم کرد.

داکترها در هرات توانستند از مرگ نجات دهند، اما بینایی و برخی عملکردهای مغز خود را از دست داد. این نوجوان زمانی چشمان سبز خیره کننده داشت، اما چشم چپش اکنون رنگ عوض کرده و دیگر نمی‌بیند.

در زمان حادثه، خانواده به سختی امرار معاش می‌کردند و پولی برای پرداخت هزینه جراحی و درمان منصور نداشتند. منصور یکی از نان‌آوران اصلی خانواده بود که روزانه مبلغ ۱۰۰ افغانی (حدود ۱ دالر) زباله جمع‌آوری می‌کرد.

این خانواده تاجیکتبار چهار سال پیش روستای خود را در ولسوالی ادرسکن در بحبوحه جنگ بین دولت قبلی و طالبان ترک کردند. آن‌ها به شیدان، کمپ بی‌جاشدگان داخلی که ۳ کیلومتر (۱٫۸ مایل) خارج از هرات بود، نقل مکان کردند.

بستگان آن‌ها ۱ هزار و ۱۰۰ دالر به خاطر پرداخت تداوی منصور به آن‌ها قرض دادند. خانواده به بازپرداخت این وام موفق نشدند و به همین دلیل بستگانش در ازای این پول ریحانه را خواستند. طبق هماهنگی، تا زمانی که ریحانه ۱۶ ساله نشود، ازدواج انجام نمی‌شود.

خانواده داماد ۶ هزار دالر مهریه متعهد شدند که بدهی خانواده میرزایی را از این مبلغ کم می‌کنند. عبدالرحیم پدر ریحانه فکر می‌کند که جمع‌آوری این مبلغ برای بستگانش زمان می‌برد، اما این احتمال وجود دارد که دخترش زودتر از ۱۶ سالگی ازدواج کند.

به گفته شیما، در حال حاضر این ترتیب و برنامه کاملاً شفاهی است. ما به این برنامه متعهد شده‌ایم، اما به آن‌ها گفتیم که اگر بتوانیم پول را پیدا کنیم، بدهی‌ها را پرداخت و این قرارداد را لغو می‌کنیم.

شیما به طور کلی در مورد این برنامه مردد است. او با افتخار از ریحانه صحبت می‌کند که در صنف دوم نمره است. شیما نیز مانند عالم گل آرزو می‌کند که دخترش آینده متفاوتی داشته باشد.

«نمی‌توانم فروش دخترم را بپذیرم»

فکر از دست دادن دخترش بر ذهن فاتحه میرزازاده سنگینی می‌کند. یک سال پیش، خانواده او در شهر هرات زندگی می‌کردند. شوهرش که یک نگهبان بود، توسط نیروهای دولت قبلی برای جنگ با طا-لبان استخدام شد. او هرگز برنگشت. زمانی که طا-لبان زمام امور را به دست گرفتند، او دو بار به زندان شهر رفت تا ببیند آیا او زندانی شده یا خیر، اما اثری از او نبود.

فاتحه معلم صنف هفتم است که صنف‌های دختران را آموزش می‌دهد. هر روز مکتب می‌رود تا برگه حضور و غیاب خود را امضا کند، اما نمی‌تواند آموزش دهد، زیرا طا-لبان دختران بالاتر از صنف ششم را از حضور در صنف منع کرده‌اند و فرصت شغلی دیگری در صنف‌های پایین‌تر یا پسران وجود ندارد. پس از ناپدید شدن شوهرش و توقف دریافت حقوق، خانواده در منجلاب فقر فرو رفت. آن‌ها دیگر توان پرداخت کرایه خانه در شهر را نداشتند.

این مادر جوان به فکر فروختن دختر بزرگش افتاد. نزدیک آمد. همکارش او را با خانواده‌ای آشنا کرد که نمی‌توانستند باردار شوند و فرزند می‌خواستند، اما آن‌ها فقط ۹۰۰ دالر پیشنهاد کردند. فاتحه می‌گوید: «این به خطر سپردن دخترم به غریبه‌ها کافی نبود».

او و دو دخترش – حسنیه ۶ ساله و حسیبه ۴ ساله – به اتاق کوچکی در خانه‌ای که متعلق به یک خانواده ثروتمند محلی بود، نقل مکان کردند. این خانواده اندکی پس از تصرف افغانستان از سوی طا-لبان، کشور را ترک کردند. اتاق خالی است، یک آشپزخانه کوچک، دیوارهای رنگ‌پریده، چند بالشت کهنه و یک فرش سرخ، اما برای دختران این کاخ و زمین بازی آن‌هاست.

حسنیه فقط چند اینچ از حسیبه بلندتر است، اما هر دو موهای تیره مجعد و انرژی فراوانی دارند. آن‌ها خیلی شبیه هم‌اند، به خصوص وقتی هر دو شلوار جین یکسان و پیراهن‌های سفید طرح‌دار می‌پوشند.

در اتاق‌ها می‌دوند و معصومانه می‌خندند. هر بار که حسنیه وارد اتاق می‌شود، فاتحه حرفش را قطع می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد، انگار همین صحبت کردن، خود خیانت است. با چشمان پراز درد به آن‌ها خیره می‌شود. او حتی نمی‌داند در صورت ناپدید شدن حسنیه به حسیبه چه بگوید. آن‌ها دوست‌های خوبی هستند، اما او می‌ترسد که زنده نمانند. «دو ماه پس از تسلط طا-لبان، ما با چالش‌های زیادی روبرو بودیم. نگران بودم که نتوانم حتی به بچه‌هایم غذا بدهم».

رایج‌ترین روشی که خانواده از فروش کودک مطلع می‌شود، صحبت دهان به دهان است که خطرات خود را دارد.

نیروهای ترسناک و خطرناک‌تری نیز در این کار هستند. قاچاقچیان و قاچاق‌بران انسان از دوردست‌هایی چون پاکستان و ایران، خانواده‌های مستاصل را که مایل به فروش فرزندان خود هستند، شکار می‌کنند. فاتحه نگران است که فرزندش به یک خانواده‌ سوء‌استفاده‌گر فروخته شود.

در حال حاضر، آن‌ها روز خود را می‌گذرانند. مادر از طرف همسایه‌ها و همکارانش حمایت‌های کوچکی دریافت می‌کند. او بیشتر دارایی خود را فروخته تا از عهده مخارج برآید و امیدوار است که مکتب‌ها باز شود تا بتواند تدریس را از سر بگیرد.

این در حالی است که خانواده جمشیدی هر روز در گازرگاه به زیارت قبر عزیز گل می‌رود.

داستان عزادار بودن عالم گل اکنون در سراسر هرات معروف است.

با وجود اینکه آزار، مرگ و خودکشی موضوعات جدیدی برای بحث در میان زنان افغانستان نیست، فاتحه مانند هر مادری احساس اضطراب دارد. او نمی‌خواهد مادر دیگری باشد که دخترش را در چرخه باطل فقر از دست می‌دهد.

مادر جوان از این می‌ترسد که دخترش نیز به همین سرنوشت دچار شود، به همین دلیل سرسختانه سعی می‌کند از کودک‌همسری حسنیه جلوگیری کند. در حال حاضر، ترجیح می‌دهد آن‌ها از گرسنگی بمیرند.

«من نمی‌توانم فروش دخترم را بپذیرم، بنابراین، فعلاً تلاش می‌کنیم زنده بمانیم».

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا