آیا پاکستان باید با افغانستان در جنگ باشد؟
خبرگزاری دید: این درگیری را نمیتوان جنگی آشکار و رسمی دانست، زیرا بیش از آنکه ناشی از خصومت مستقیم باشد، ریشه در مشکلات داخلی دو کشور دارد.

صبح امروز خبرهایی منتشر شد مبنی بر اینکه پاکستان حملات هوایی علیه اهدافی در افغانستان انجام داده است. تا عصر، هیچ منبع رسمی در پاکستان این خبر را تأیید نکرد تا اینکه در نهایت سخنگوی ارتش پاکستان در نشست خبری ظاهر شد. او در پاسخ به پرسش مستقیم درباره درستی یا نادرستی این خبر، پاسخی صریح نداد. با این حال، خبر در رسانههای بینالمللی منتشر شد و در پایان، حکومت افغانستان نیز پاکستان را به انجام حملات هوایی در خاک خود متهم کرد.
واکنش اولیه من به این خبر این است که پاکستان و افغانستان در جنگ نیستند و نمیتوانند هم باشند. این درگیری را نمیتوان جنگی آشکار و رسمی دانست، زیرا بیش از آنکه ناشی از خصومت مستقیم باشد، ریشه در مشکلات داخلی دو کشور دارد ــ مشکلاتی که بخشی از آن ساخته خود ماست و از مرز طولانی و نفوذپذیر میان دو کشور عبور میکند.
با این حال، شاید امروز شاهد آغاز نوعی راهبرد نظامی تازه برای حل مسئله افغانستان باشیم. اما آیا این راهبرد درستی است؟ پاسخ را باید در تجربه آمریکا در افغانستان جستوجو کرد. دو فرض اساسی در تفکر غربِ پس از جنگ سرد وجود داشت که هر دو شکست خوردند: یکی لیبرال و دیگری غیرلیبرال.
فرض لیبرال این بود که تاریخ به پایان رسیده و جای آن را وابستگی متقابل میان کشورها گرفته است. فرض غیرلیبرال این بود که قدرت سخت (نظامی) میتواند نتایج سیاسی مطلوب ایجاد کند.
اما بازگشت روسیه بهعنوان قدرتی جهانی و ظهور چین این فرض اول را باطل کرد و نشان داد که رقابت قدرتهای بزرگ هنوز واقعیت اصلی نظام بینالملل است.
در سوی دیگر، استفاده آمریکا از قدرت نظامی در افغانستان و عراق و حمایت از اسرائیل در غزه و درگیری با ایران نیز ثابت کرد که قدرت سخت، نتیجه سیاسی نمیآفریند. عراق درگیر جنگ داخلی شد، آمریکا از افغانستان ناچار به عقبنشینی گردید، ایران همچنان برنامه غنیسازی خود را ادامه میدهد و در مورد صلح، هیچ اطمینان پایداری وجود ندارد.
حتی رؤیای اسرائیل برای بهرسمیت شناختهشدن از سوی جهان اسلام و تحقق «پیمانهای ابراهیم» نیز هنوز دور از دسترس است، زیرا روشی که برای تحمیل این روند بر جهان اسلام به کار گرفته، هرگز در میان مردم کشورهای مسلمان محبوب نخواهد بود ــ نمونهاش اعتراضات جاری در پاکستان است.
درس پاکستان از این تجربهها روشن است:
اول، هیچ مداخله نظامی و دخالت در امور داخلی افغانستان نباید تکرار شود. تاریخ را نمیتوان دوباره نوشت.
دوم، قدرت نظامی تنها زمانی باید به کار گرفته شود که دیپلماسی کاملاً شکست خورده باشد ــ و ما نباید بگذاریم دیپلماسی شکست بخورد، زیرا آن بهمعنای آغاز جنگ است.
سخنگوی ارتش در نشست خبری گفت: «وضع موجود دیگر قابلتحمل نیست» و اینکه همه تلاشهای یکجانبه و چندجانبه با افغانستان نتیجه ندادهاند. برداشت کلی از سخنان او این بود که شاید ارتش با دولت سیاسی که مخالف عملیات نظامی علیه طالبان است، همنظر نباشد.
در واقع، محور اصلی سیاست ما درباره افغانستان همین شکاف میان دیدگاه سیاسی و نظامی است — اینکه ادامه عملیات نظامی در خیبرپختونخوا درست است یا نه. این مسئله تعیین میکند که تمرکز ما باید بر دیپلماسی باشد یا قدرت نظامی. این «محور» یا «نقطه ثقل» استراتژی ماست.
در نظریه نظامی کلاسیک، «محور» معمولاً یک موقعیت جغرافیایی مانند دژ یا رودخانه بود، اما امروز میتواند یک ایده سیاسی باشد؛ جایی که تصمیم، منابع و حرکتها باید متمرکز شوند تا انسجام استراتژیک پدید آید. پس ابتدا باید تصمیم بگیریم چه چیزی برای ما حیاتی است و چه چیز را باید به هر قیمت حفظ کنیم و سپس ببینیم پاکستان و افغانستان هرکدام چه امتیازهایی میتوانند به یکدیگر بدهند تا به توافق برسند.
بدون این محور، هیچ راهبرد نظامی جهت و تمرکز نخواهد داشت. تجربه «محور به آسیا»ی آمریکا نمونه خوبی است؛ زیرا این سیاست نهتنها جغرافیایی، بلکه تصمیمی سیاسی بود برای تمرکز منابع بر آسیاـاقیانوسیه، بر پایه این درک که تعادل قدرت در آسیا آینده نظم جهانی را تعیین میکند.
به همین ترتیب، تمرکز استراتژیک ما درباره افغانستان نیز باید روشن باشد: دیپلماسی یا اقدام نظامی؟
در پایان باید گفت، پیچیدگیهای دنیای امروز ایجاب میکند که شورای امنیت ملی پاکستان فعالتر شود؛ همان نهادی که از سال ۱۹۴۷ در آمریکا و از ۲۰۱۰ در بریتانیا و فرانسه وجود دارد. این شورا باید محل گفتگوی نظامیان و سیاستمداران باشد تا تصمیمی مشترک و هماهنگ اتخاذ شود — چیزی که امروز بیش از هر زمان دیگر به آن نیاز داریم.
مترجم: سیدطاهر مجاب – خبرگزاری دید
نویسنده: محمدعلی احسان
منبع: اکسپرس تریبون – Express Tribune