وقتی افغانستان را پوشش میدهیم، آنچه اهمیت دارد مردم هستند
آنها باید در کشورشان حرفی برای گفتن داشته باشند، نه اینکه از طرف آنها صحبت شود. ما میتوانیم چیزی بیشتر از صدا به آنها بدهیم
«من نمیخواهم در افغانستان دفن شوم.»
چشمان آبی نافذ پدربزرگم خیره شد و قاطعیت صدایش را رد کرد.
درخواست او قبل از مرگش در سال ۲۰۱۱ ممکن از جانب یک مرد مغرور قندهاری، یک دیپلمات سابق افغان که به یک محقق پشتون پرکار تبدیل شده بود، غیرعادی به نظر برسد.
اما برای من و خانوادهام، میدانستیم که این برخاسته از درد عمیقی است؛ دردی که یک عاشق برای معشوق خود احساس میکند وقتی که او به بیراهه رفته و دیگر شبیه کسی نیست که عاشقش شده است.
نه، او میخواست در خانه ۳۰ سال گذشته خود – امریکا- دفن شود با وجود اینکه خاک را با اجدادی که پیش از او آمده بودند، تقسیم نکرده بود. زیرا همانطور که او به من گفت، افغانستان امروز آن افغانستانی نبود که او میشناخت.
او خیلی ترجیح میداد در نور روشن خاطرات خوشش غرق شود. دورانی که به نظر او کشورش در حال رونق بود، حقوق بشر و آموزش صحیح در آستانه احیاء شدن بود و دین به عنوان منبع زندگی اخلاقی و اصولی استفاده میشد، نه سرمایه سیاسی.
طی دههها، مردم افغانستان با جنگ زندگی کردهاند: از تهاجم شوروی در سال ۱۹۷۹ – زمانی که مادرم و خانوادهاش به ایالات متحده رفتند – تا جنگهای داخلی و تهاجم ایالات متحده در سال ۲۰۰۱٫ میلیونها نفر کشته، معلول و پناهنده شدهاند.
یک سال پیش، طا-لبان کنترول کامل کشور را با چنان پیشروی به دست گرفتند که تعداد اندکی سرعت وقوع آن را درک کردند. از آن زمان به بعد، این گروه مجبور شده است با حملاتی علیه مردمی که بر آنها حکومت میکنند، دست و پنجه نرم کند. آنها همچنین در چشم جامعه جهانی در نبرد برای کسب مشروعیت بودهاند.
اما در قلب شکسته این داستان، تجربههای زنده و واقعی افغانها نهفته که تلاش میکنند خانوادههایشان را تغذیه کنند، کشورشان را بازسازی کنند؛ چنانچه پس از سالها درگیری مقابل هم، آواره و در به در شدهاند.
حال، داستانهایی که بیشتر از همه باید بگوییم، داستانهای بشری هستند.
نه به عنوان یک تراژدی، نه به عنوان تکرار آهنگ غمانگیزی که سالها در مورد افغانها میخوانیم، با همان اشعار غمانگیز، بلکه به عنوان یک مسئولیت برای قرار دادن مردم در خط مقدم روایت افغانستان، نه فقط رهبران سیاسی.
داستانهایی از این قبیل، چه معنایی برای مردان و زنان جوان، باهوش، احساساتی و با رویاهای خاص شان دارد، داستانهایی با علامات تعجب به سیاستهای شکستخورده، تکه تکه شده توسط کسانی که حتی نامشان را نمیدانند؟ به عنوان «خسارت جانبی» توسط نیروهای خارجی کنار گذاشته شوند، انگار که وجود آنها هرگز اهمیتی نداشته است؟
یا برای بچههایی که یک شب با زمزمههای آرام مادر و پدرشان به خواب میروند تا روز بعد به تنهایی بیدار شوند و تنها خانوادهای را که میشناختند، از آنها گرفته شده باشد. چه بر سر آنها آمده است؟
جنگ ممکن است تمام شده باشد، اما آسیب آن باقی است و وقتی بقیه دنیا شما را رها میکند تقریباً یک شبه بازسازی آسان نیست.
ما تصاویر سورئال سال گذشته را به یاد میآوریم که افغانها به یک جت نیروی هوایی ایالات متحده چسبیده بودند، چیزی که فقط میتوان آن را استیصال توصیف کرد. آنها دقیقاً نمیدانستند به کجا میرسند یا حتی میتوانند موفق شوند یا نه، اما به محکومیتی خیلی فراتر از ترس میماند: آنها میدانستند که دیگر نمیخواهند در خانه باشند.
من به تازگی با شخصی ملاقات کردم که سال گذشته از میدانهوایی کابل به ایالات متحده رسید: یک پسر خوانده که توسط یکی از نزدیکانم به خانه آورده شده بود. علی (نام برای محافظت از هویت او تغییر کرده است) ۱۲ ساله بود، یکی از ۱۰ فرزندی که خانوادهاش او را انتخاب کردند تا به معنای واقعی کلمه جهش ایمانی در مورد آنچه میتواند باشد، انجام دهد.
به عنوان یک مادر سه فرزند، فقط میتوانم درد مدفون و سیمایی را که مادرش هنگام خداحافظی با پسرش نشان میداد، تصور کنم، زیرا به خوبی میدانستم که ممکن است چندین سال طول بکشد تا دوباره او را ببیند. و این در صورتی است که او خوشچانس باشد.
در معدود دفعاتی که با علی ارتباط برقرار کردم، چند چیز مشخص بود: او تمام تلاشش را میکرد که خود را جمع و جور و قوی عمل کند. در واقع، او سرسخت نبود. او مهربان و آسیبپذیر بود، زیرا او پسری است که مسئولیت نجات خانوادهاش از زندگی فقیرانه بر دوشاش گذاشته شده است. این وزنه سنگینی است که باید تحمل کرد.
او آن قدر دلتنگ خانوادهاش بود که دردناک بود، در لحظاتی که نمیتوانست در تماس ویدیویی واتساپ با آنها ارتباط برقرار کند. ترسیده بود و حس هویتش کم شده بود.
داستانهای زیادی از این دست وجود دارد. ما به اندازه کافی از آنها نمیگوییم.
داستانی است که سال گذشته گفتم و هنوز نمیتوانم از ذهنم خارجش کنم. این در مورد فرار هزاران افغان از خشونت قبل از تسلط طا-لبان بود. غلام راننده ریکشا از کندز به خبرنگار ما گفت: «خانه زیبای ما از بین رفته. اکنون در شعلههای آتش میسوزد.»
در جای دیگر این قطعه، مادری به نام سمیه در نیمههای شب هفت فرزندش را جمع کرده و به کابل فرار کرده است. او در باره دلایلی که مجبور به فرار از خانهاش شد، گفت: «هر دو طرف بدون اینکه ببینند به چه چیزی میزنند، شلیک میکردند.»
پدربزرگم خیلی خوشچانس بود که راهی مناسب برای فرار از جنگ پیدا کرد و بین بازگشت یا اقامت راحت در کشور دیگری، یکی را انتخاب کرد. اگرچه او دیگر در افغانستان زندگی نمیکرد، اما میدانم که افغانستان در درون او زندگی میکرد و او دهها سال زندگی در خارج از کشور را وقف خدمت به کشورش با قلم خود کرد تا حضور فیزیکیاش.
میلیونها افغان تا این حد خوشچانس نبودهاند. پس باید بپرسیم:
برای بازسازی خانه زیبای غلام، چه باید کرد؟
صاحبان قدرت چگونه از کودکانی مانند علی حمایت خواهند کرد؟ یا مادرانی مثل سمیه؟
و در مورد جوانان افغانی که زیر حاکمیت طا-لبان زندگی میکنند، چطور؟ طا-لبانی که قبلاً در رأس حکومت بودند و دیگر در قید حیات نیستند. آنها در مورد آن چه احساسی دارند؟
افغانها بیش از هر کس دیگری در خطر هستند و آنها خواهان صلح واقعی و پایدار هستند، بیش از هر بازیگر داخلی یا خارجی که از طریق میکروفون با جهان صحبت میکند.
آنها باید در کشورشان حرفی برای گفتن داشته باشند، نه اینکه از طرف آنها صحبت شود. ما میتوانیم چیزی بیشتر از صدا به آنها بدهیم.
آنها سزوار این قدر از جانب ما است.